بر سنگ مزارم بنویسید: در زندگی بارها بالهایم را گشودم تا همچون پرنده ای سبک بال
به پرواز در آیم اما هر بار شکارچی حقیری قلبم را نشانه گرفت و بر زمینم کوفت شاید
مرگ پایانی بر این پرواز شکست گونه باشد و آغاز رهایی...!
نه از قبیله ابرم، نه از تبار کویرم که بی بهانه بگریم، و بی ترانه بمیرم ستاره ای
به درخشندگی ماه که دیری است به دست توده ای از ابرهای تیره اسیرم فرو نمی کشد این
آب ، آتش عطشم را خوشا که باز بیفتد به چشمه سار مسیرم دلم گرفته برایت ولی اجازه
ندارم که از نسیم و پرنده، سراغی از تو بگیرم
خدایا عاصی و خسته به درگاه تو رو کردم نماز عشق را آخر به خون دل وضو کردم دلم
دیگر به جان آمد در این شبهای تنهایی بیا بشنو تو فریادی که پنهان در گلو کردم
دوستای گلم نظر یادتون نره
|